حسینحسین، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

زندگی مامان وبابا

داستان حسین و ماهی

سلام پسر ناز مامان شیطون مامان و بابا میخوام از علاقه شدیدت به حیوانات بگم بخصوص ماهی . چند روز پیش رفته بودیم بازار توهم ماهی عید رو دیدی توی بازار شروع کردی به گریه کردن که ماهی میخای بابایی هم واست ماهی خرید از قضا عمر ماهی کوتاه بود و تا صبح روز بعد زنده نموند بیدار که شدیم دیدیم ماهی به فنا رفته و داستان تو شروع شد که چرا ماهی حرکت نمیکنه هرچی ما میگفتیم خوابه باور نمیکردی میگفتی بیدارش کنید اما بالاخره بابایی تونست قانعت کنه که ماهی خستس و خوابه و باور کردی و برای چند ساعتی راحت بودیم منم اومدم ماهی مرده انداختم توی اشغال سراغشو گرفتی گفتیم هنوز خوابه راضی نمیشدی میخواستی ببینیش تا اینکه ماهی رو دوباره اوردم بیرون گفتم بذار دا...
26 اسفند 1391

تولد خال___________________________ه

  سلام سلام سلام . . . حسین مامانی دیشب تولد خاله بود کلی برنامه ریزی کرده بودیم واسه تولد همه چی به خوبی و خوشی انجام شد همه جمع بودیم خیلی خوش گذشت حسابی با پسر خاله ها سرگرم شدی انشالله که همیشه شاد باشی                                                                       &nb...
25 اسفند 1391

تولد محمود

سلام پسرم....دیشب تولد داداش محمود بود اما ما نرفتیم چون سربندر بودیم.....داداش محمود خییییلی ناراحت شد از ایتکه تو جشنش نبودی اما برات  چندتا از عکسای تولدشو برات میزارم ببینی ...
12 اسفند 1391

برای گل پسرم

دوست دارم یه عالمه یه عالمه خیلی کمه داد میزنم از ته دل حسین عزیز دلمه   گل پسر ناز منه دوستش دارم یه عالمه به تموم دنیا میگم حسین عزیز دوردونمه ...
8 اسفند 1391

شعر کودکانه خورشید خانم

خورشید خانم از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد    با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد    آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید    ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید    با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد    از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد    دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید    آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید...   ...
1 اسفند 1391

من دیگه خجالت نمی کشم...

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا مید...
1 اسفند 1391

هرم غذایی مخصوص کودکان 6-2 ساله

                                                                    اگر چه کودکان می توانند مقدار انرژی مورد نیازشان را با دریافت غذای کافی تنظیم کنند، ولی سیستمی وجود ندارد که آنها را برای انتخاب یک  رژیم متعادل   راهنمایی کند. آنها از بزرگترهایشان یاد می گیرند که چگونه  تغذیه سالمی &...
30 بهمن 1391

مهندس حسین

حسین گلم عاشق این هستی که پیچ گوشتی بگیری دستت و پیچ و مهره باز کنی الان هم مشغول باز کردن پیچ های این ماشین بد بخت هستی خدا میدونه چی میخوای ازش در بیاری کنجکاویت منو کشته قربونت برم که خیلی باهوشی                                                                            &...
30 بهمن 1391