داستان حسین و ماهی
سلام پسر ناز مامان شیطون مامان و بابا میخوام از علاقه شدیدت به حیوانات بگم بخصوص ماهی . چند روز پیش رفته بودیم بازار توهم ماهی عید رو دیدی توی بازار شروع کردی به گریه کردن که ماهی میخای بابایی هم واست ماهی خرید از قضا عمر ماهی کوتاه بود و تا صبح روز بعد زنده نموند بیدار که شدیم دیدیم ماهی به فنا رفته و داستان تو شروع شد که چرا ماهی حرکت نمیکنه هرچی ما میگفتیم خوابه باور نمیکردی میگفتی بیدارش کنید اما بالاخره بابایی تونست قانعت کنه که ماهی خستس و خوابه و باور کردی و برای چند ساعتی راحت بودیم منم اومدم ماهی مرده انداختم توی اشغال سراغشو گرفتی گفتیم هنوز خوابه راضی نمیشدی میخواستی ببینیش تا اینکه ماهی رو دوباره اوردم بیرون گفتم بذار دا...
نویسنده :
نسرین
17:11